با سلام به همه دوستانی که در آینده ممکن است مطالبم رو بخونن
من ، هیچکس، دختری 26 ساله هستم که دلم می خواد دغدغه های زندگیمو اینجا بنویسم که هم برام بمونه هم شاید یکی مثله من بخونه:)
تقریبا ساعت 10 صبح که بازم توو شرکت پشت میزم نشستم مثل هر روز با تفاوت اینکه با کمال تعجب یکم میشه گفت بیکارم ، دلم می خواست برام سر یه کار دیگه یه محیط جدید شاید روحیم عوض بشه ولی به اینجا عادت کردم و با همکارام خوبم ولی از این ساختمون قدیمی متنفرم، مدیرعاملمون 2 ساله که می خواد ساختمون جدید بخره ولی زهی خیال باطل... دارم یکی از بزرگترین تصمیمای زندگیمو می گیرم و امیدوارم درست باشه که فکر میکنم هست.
هفته ی دیگه همین روز میخوام شریک آینده زندگیمو به همه فامیل نشون بدم ، خیلی دوسش دارم به خاطر صداقتش، به خاطر مهربونیش،به خاطر مردونگیش و خیلی چیزای دیگه گه شاید با زبون آدم نتونه بیان کنه ولی یکم استرس دارم نمی دونم چرا...
احساس میکنم ذهنم خیلی مغشوشه، من کلا خیلی به همه چی فکر میکنم ، آیا فکر کردن زیادی درسته؟