سه شنبه از سرکار که اومدم زود ساکمو جم کردم و دوش گرفتم چون ساعت 7 با دوستامون قرار بود راه بیافتیم سمت شمال. شوهری قرار بود هفت بیاد دنبالم که بازم طبق معمول دیر اومد. خلاصه ساعت 7:30 به دوستامون رسیدیم و ساعت 8 اول جاده بودیم وااااااااای ترافیک وحشتناکی بود انگار همه داشتن می رفتن شمال توو راه کلی خندیدیم و ساعت 3 صبح چون خیلی گشنمون بود و هنوز نرسیده بودیم وایسادیم غذا خوردیم تابحال توو عمرم ساعت 3 صبح اکبرجوجه نخورده بودم
فکر کنین. خلاصه ساعت 5 صبح رسیدیم ویلایی که یکی از بچه ها رزرو کرده بود ولی چون خیلی بد بود و من کلی غر زدم ،شوهری یه ویلای دیگه گرفت. روز اول ناهار پاستا خوردیم با سس باریلا که یکی از دوستامون از ایتالیا آورده بود و خودش درست کرد عااااااااااالی بود عصرش رفتیم لب ساحل که ده قدم از ویلا فاصله داشت و کلی عکس گرفتیم. فرداش که من می خواستم ادای خانومای خونه رو دربیارم پلوی جوجه کبابارو درست کردم که اینقدر شفت شده بود که شبیه پلو ژاپنی بود ولی خوشمزه شده بود اینقدر خوردیم که دیگه نمیتونستیم تکون بخوریم. شبش رفتیم ساحل دریا کنار که دیدیم جمش کردن و پلاژ خانوما درست کردن برای نشستن، افتضاح شده بود دیگه دریا کنار نمیرم و پیشنهاد میدم کسی نره.
خلاصه کلی خوش گذشت و جمعه راحت برگشتیم تهران.
امروز چه روزیه از اون روزای بارونی که من عاشقشم دلم می خواد از شرکت برم بیرون و زیر بارون راه برم دوست دارم قطره های بارون پوست صورتمو لمس کنن ولی چه کنم که نمیشه.
راستی توو پست قبلی یادم رفت بگم که بالاخره دلم رو زدم به دریا از اون شرکت اومدم بیرون و از هرروز دیدن اون دیوارای قدیمی راحت شدم، شرکت جدیدمو خیلی دوست دارم فضای قشنگی داره و همکارای مهربونی دارم. خانموماشون اکثراً هم سن و سال منن که خیلی خوبه.
خیلی خوبه که از پنجره بتونی به این بارش زیبای بارون نگاه کنی اونم بارون تابستونی حداقل من یادم نمیاد که توو این چند سال اخیر سابقه داشته باشه که اوایل شهریور همچین بارونی بیاد، خدایا شکرت به خاطر همه زیباییات و لطفی که به ما داری.
سلام
وااای میدونم خیلی وقته که هیچ پستی نذاشتم و کلی حرف دارم که نمیدونم از کجاهاش براتون بگم و لی خبر خوبش اینه که من و شوهری بهمن 1389 عقد کردیم. اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تازه نکته قشنگش اینه که چون آقایی که قرار بود عقدناممون رو بنویسه دیر کرده بود و دستخط شوهریم خوب بود ازش خواستن که اون بنویسه فکر کنین خود داماد نوشت
.فکر کنم بهترین یادگاریه که هرکسی می تونه داشته باشه.چند روز بعد از عقدمون یه مراسم نامزدی گرفتیم که از بس شوهری منو رقصوند موقع شام از حال رفتم همه چی عالی شده بود همون طور که می خواستم. اولین سفرمون باهم 28 اسفند با ماشین رفتیم کرمان چون عروسیه فامیل شوهری بود 10 ساعت توو راه بودیم که کلی خسته شدیم ولی خب بدم نبود چون دوتایی باهم بودیم. منم که برای اولین بار با فامیل شوهر تنها بودم کلی استرس داشتم ولی همه باهام کلی مهربون بودن عروسیم 29 اسفند بود که تا صبح طول کشید توو عروسی سفره هفت سینم داشتن که کل فامیل باهم سال تحویل سر سفره هفت سین بودن خیلی قشنگ بود ولی من چون اولین سالی بود که از مامان اینا دور بودم یه کم ناراحت بودم که شوهری با اون شوخیای بامزش کلی سعی کرد خوشحالم کنه. بعد از عروسی برگشتیم تهران و رفتیم شمال پیش دوستامون که کلی خوش گذشت. از عید تا حالا نتونستیم مسافرت بریم امیدوارم شهریور بشه بریم
.
سعی میکنم از این به بعد زودتر پست بگذارم.
امروز تقریبا ۶ روزه که از عزیزترین کسم دورم . دلم خیلی براش تنگ شده . کی میشه زودتر این دو ماه تموم شه. هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر سخت باشه ولی می دونم که اونم مثل من داره تحمل میکنه. چقدر خوبه که آدم بدونه کسی منتظر دیدنشه کسی هر شب به یادشه هر روز نگرانشه. این بهترین هدیه است.
با سلام به همه دوستانی که در آینده ممکن است مطالبم رو بخونن
من ، هیچکس، دختری 26 ساله هستم که دلم می خواد دغدغه های زندگیمو اینجا بنویسم که هم برام بمونه هم شاید یکی مثله من بخونه:)